۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

درس هايی از رخداد مرگ آقای منتظری امير سپهر

درس هايی از رخداد مرگ آقای منتظری
امير سپهر
آقای منتظری، يک «آيت الانسان» بود نه آيت الله
يکی از رخداد های مهم چند هفته گذشته، مرگ آقای منتظری بود. رخدادی که بحث های بسياری را دامن زد و بيشترين تلاشگران سياسی و نويسندگان ما هم در مورد نقش وی در انقلاب اسلامی، گنجاندن اصلی توهين آميز و آزادی ستيز بنام «ولايت فقيه» در قانون اساسی رژيم روضه خوان ها، اختلاف وی با آيت الله خمينی بر سر قتل عام زندانيان سياسی و سپس ستيز اش با علی خامنه ای و پدافند اش از جنبش سبز... بسيار مطلب نوشتند و گفتند.

از ديد من آنچه هم که در اين ميان پيام داشت، چگونگی همين «واکنش» ها بود نه تأثير مثبت و منفی او در سياست ايران، توزين آسيب های وی به مردم و سپس کوشش او برای جبران و مقايسه آنها و سپس هم حکمی در مورد او صادر کردن. چرا که من اصولآ وجود فردی چون او در پهنه ی سياست ايران را معلول يک فرهنگ منحط می دانم. زيرا که باور دارم يک ملای روستايی چون آقای منتظری، اساسآ تنها در ميان مردم پسمانده ای چون ما با فرهنگی بيمار است که می تواند اينهمه تأثيرگذار باشد، نه مثلآ در ميان مردم سويس و دانمارک و بلژيک.

برای نمونه، همين که در مقام «ستايش» از وی گفته می شود: «او بخاطر مخالفت با قتل عام پنج ـ شش هزار انسان، از مقام رهبری در رژيم چشم پوشی کرد»، خود روشن ترين نشان آلودگی اين فرهنگ است. چرا که اين گفته، خود اصلآ زشت ترين اهانت به انسانيت، اخلاق و شرافت است. چون «معنای نهفته» در اين استدلال اين است که: «چون او حاضر نشده هزاران انسان را بکشد تا رهبر شود»، پس انسان خوبی بوده. يعنی ما صرفآ از اينروی بايد برای کسی بسيار احترام قائل شويم که «جنايت نکرده است»! آنهم جنايتی هولناک در حق هزاران انسان بی گناه.

مشاهده می کنيد که کسانی که داوری ها و ارزش گذاری های آنان در حوزه ی «اخلاق» و قلمرو «سياست» متکی بر اينگونه استدلال ها است، بدبختانه از چه منش و فرهنگی برخوردار هستند. اين گروه با آوردن چنين استدلال هايی، بی اينکه خود بخواهند، نشان می دهند که اصل در سياست برای ايشان «جنايت برای قدرت» است نه اخلاق و شرافت و مردم دوستی و خدمت.

يعنی اينها درجه «اخلاق» و «وجدان» را آن اندازه نازل و مبتذل و پست گرفته اند که، همين که کسی حاضر نباشد هزاران انسان را قتل عام کند تا به قدرت دست يابد، انسان بسيار با اخلاق و با وجدان و محترمی بحساب می آيد. دگر «معنای نهفته» و بسيار هم ترسناک در اين استدلال اين است که لابد اگر خود اين آدمها بجای آقای منتظری می بودند، ای بسا که برای رسيدن به قدرت حتا حاضر به ريختن خون صد ها هزار تن بی گناه هم می شدند.

با آنچه آوردم، دستکم نزد من که شرافتآ نمی توانم حتا بريده شدن سر مرغی را هم تماشاگر باشم، آقای منتظری بخاطر اينکه هزاران آدم را نکشت، از هيچ احترامی برخوردار نبود. چرا که بی گزافه من حتا انديشيدن به کشتن يک انسان را هم، کاری اهريمنی و پلشت می دانم. بدين خاطر هم هست که عطای کار سياست پر فريب و نيرنگ و بی رحمانه وطنی را برای هميشه به لقايش بخشيده ام.

در مورد کيستی آقای منتظری هم، باور دارم که او ذاتآ انسان بدی نبود و بيچاره در اثر محروميت از امکانات درست پرورشی در روستا و خواست پدر مذهب زده خود، در همان دوران نوجوانی اشتباهی به کسوت ملايی درآمده بود. ورنه او با آن منش و روحيه ای که داشت، اصلآ به درد اين کار نمی خورد. چه که ملای خوب و درست و حسابی بايد که بسان آيت الله هايی چون خمينی و خامنه ای و مصباح و جنتی و بويژه سيد محمد خاتمی و هاشمی رفسنجانی باشد که اين دو آخری، براستی تنها به درد همين ملا بودن می خوردند نه هيچ کار دگر.

من که سيد محمد خاتمی را شياد ترين و پست ترين انسان اما بهترين و کلاسيک ترين ملای تاريخ و هاشمی رفسنجانی را هم آيت الله آيت الله های طول تاريخ تشيع می دانم. نه منتظری بدبخت که نه می توانست راحت آدم بکشد، نه زياد حقه بازی بلد بود و نه اين هنر را داشت که مانند آب خوردن دروغ های کاملآ آشکار بگويد و اصلآ هم از کسی شرم نکند.

منتظری همان گونه که خود نيز در گفتگو با عماد الدين باقی بيان کرده بود، با همه ی آن استعداد ذاتی و حافظه ی بسيار نيرومندی که داشت، متاسفانه مربی خوبی نداشت تا بتواند از همه شايستگی های انسانی خود سود برد. نگارنده که شک ندارم اگر اوضاع فرهنگی جامعه ما اينگونه آلوده و پسمانده نبود، آقای منتظری می توانست فردی بسيار فرهيخته و مثبت برای ميهن و هم ميهنان خود باشد.

مثلآ يک پزشک متخصص باوجدان و خدمتگزار مردم و يا يک قاضی عادل دادگستری، نه يک ملا که اساس کار وی سالوس و پدافند از جهل و خرافه و مهملات پيشاتمدنی بافتن است. از اينروی هم من که دلم نمی آيد آقای منتظری را «آيت الله» ناميده و به او اهانت کنم و به دليل نشانه هايی از اخلاق و انسانيت که در وی وجود داشت، او را «آيت الانسان» می نامم.

ما بايد اين حقيقت را بپذيريم که به دليل انحطاط فرهنگی، پسماندگی نظام آموزشی ايران، نابرابری های اقتصادی و اجتماعی و بويژه فرهنگی، در ميان ما معمولآ بسياری از آدميان آنی نمی شود که بايد می شدند. همچنان که بسياری هم آنی نيستند که شده اند. بدين خاطر هم، همانگونه که آقای منتظری عوضی ملا شده بود، کسانی هم هستند که عوضی ملا نشده اند. زيرا که اصلآ بتون آنها برای ملايی ريخته شده.

مرادم همان «ملاقکلی» های هفت خط همه فن حريف عرقخور غلط اندازی است که گر چه عمامه ندارند و مرتب هم از حقوق بشر و سکولاريسم دَم می زنند، ليکن از ديد من ملا های تمام عيار ما همان ها هستند، نه لزومآ هر کسی که لنگی را به دور سر پيچيده است. بدين دليل هم تا دهان به سخن می گشايند، بوی تعفن واژگان و نثر آخوندی آنها مشام آدمی را به سختی آزار می دهد، حتی از پشت دوربين های تلويزيونی.

اين تجربه های تاريخی را هم هرگز نبايد از ياد برد که اصولآ بسياری از بدبختی های ما هم از همين ملا های کراواتی است که با رخت و ريخت غلط انداز خود مردم ما را به اشتباه انداخته اند، نه خود ملا ها که شکل ظاهری شان حتا از چند صد متری هم ايشان را به مردم لو می دهد و اصولآ هم خودی نحس خودشان «تابلو ويرانگری» است. کما اينکه مير حسين موسوی کت و شلوار پوش، ده برابر بيش از مهدی کروبی عمامه بر سر، آخوند است و احمدی نژاد کت و شلواری هم که يک آيت الله به تمام معنا. باری، و اما درس هايی از رخداد مرگ آقای منتظری:

فرهنگ منحط خاکساری و تعبد
خوب به جوهر اين سخنان توجه کنيد: «آیت الله منتظری به دیار باقی شتاقت و پس از عمری مجاهدت بی پایان با نفس و ظلم ، تحمل سختی ها و شدائد و ترویج نظری و عملی باور های تشیع راستین به آرامش ابدی دست یافت. او آبرو و فخر تشیع و مراجع در زمانه کنونی بود . او مصداق بارز این آیه قران بود که عاش سعیدا و مات سعیدا . براستی زندگی وی سرشار از برکات گسترده ای بود که نام بلند او را برای همیشه بر صفحه تاریخ جاویدان می سازد. روح و جان او در مکتب تشیع علوی و بخصوص سیره عملی ونظری مولا امیرالمومنین پرورش یافته بود و همه عمرش با نهح البلاغه محشور بود...»

اگر کسانی اين جملات را قبلآ در جايی خوانده باشند که هيچ، اما اگر من از شما هم ميهنان که برای نخستين بار اين جملات را می خوانيد بپرسم که از ديد شما اين نوشته از چه کسی می تواند باشد؟ شک ندارم که خواهيد گفت: (لابد از يک طلبه يا آخوند حوزه علميه قم). اما شوربختانه اين خزعبلات حوزوی، نه از يک آخوند رسمی که «کيستی» و «پايگاه و جايگاه اجتماعی» او را براحتی می شود از عبا و عمامه و نعلين وی شناخت، بلکه از مرد جوان تحصيلکرده ای با ريش پروفسوری است.

آنهم کسی که ساکن واشنگتن است و اينک هم در حال اخذ دکترای خود از يکی از دانشگاههای آمريکا. يعنی از آقای علی افشاری که مدتی را هم در زندان يک «رژيم ناب اسلامی» سپری کرده، بوسيله وزارت اطلاعات آن رژيم هم به پشت تلويزيون آورده شده که اعتراف کند جاسوس و خائن و پست و نوکر آمريکا و مزدور اسرائيل و لواط کار و دزد و حيز و دشمن اسلام و، و، و است .

به همان اعتبار هم، اينک، هم خود خويشتن را يک مبارز بزرگ راه آزادی بشمار می آورد و هم بخشی از مردم ما. حال هم که يکی از تحليل گران مسائل سياسی ايران در تلويزيون صدای آمريکا است. هر زمان هم که می خواهد در مورد ايران سخن گويد، هر جمله ی خود را با يک سرفه آغاز می کند که با کاستن از باد غبغب مبارک خويش، راحت تر در مورد آينده درخشان ايران و آزادی و دموکراسی دُرافشانی بفرمايد.

حال نيک بخوانيد که نامور ترين حقوقدان ما در جهان و برنده ی جايزه نوبل، خانم شيرين عبادی در مورد آقای منتظری چه می نويسد:«پدر حلالم کن، که هر گاه از پاسخ در می‌‌ماندم، از خرمن دانش تو توشه بر می‌‌گرفتم، حتی در آخرین روز عمر پر عزتت نیز از تو استفتأ کردم. ترا پدر می‌‌خوانم، زیرا حمایت از زندانیان سیاسی را از تو فرا گرفتم ... تو پدر "حقوق بشر" در ایران هستی‌ و میلیون‌ها چون من فرزند و مرید داری. نیازی هم به قدر دانی‌ و سپاس ما نداری. اما همه ما در حق تو کوتاهی کردیم و مقصریم.»

و اما بنگريد که يکی از مشهور ترين کمونيست ما، آقای محمد رضا شالگونی در اين باره چه می نويسد: «قبل از هر چیز باید اعتراف کنم که من یک کمونیست هستم و به آن کلام بزرگ کارل مارکس که “دین افیون مردم است” ، از ته دل و به همان معنایی که او می گوید ، باور دارم. این را همچون “اشهد” خودم دارم می گویم تا تکلیف خودم را با همه روشن کرده باشم. ولی همچنین باید اعتراف کنم که در مرگ آیت الله منتظری از ته دل عزادارم. و یادتان هم باشد که این اصطلاح “آیت الله” را هم عمداً به کار می گیرم.» و نتيجه گيری او: « او را “آیت الله” می نامم. “ایت الله” یعنی نشانه خدا. من به تبعیت از کارل مارکس که ( به تبعیت از باروخ اسپینوزا ) می گفت “انسان برای انسان خداست”، حساسیت به رنج انسان ها را یک نشانه خدایی می دانم و به همین دلیل در مرگ آیت الله منتظری از ته دل عزادارم»

بی اينکه مرادم بی احترامی به هيچ کدام از اين گراميان باشد، تنها برای نشان دادن اين پاره گی فراخ در لايه اوزن فرهنگ ما، بگذاريد از همين آخری شروع کنيم. از کمونيست ايرانی که مثلآ خود را ضد مذهب می پندارد اما جدای از اسامی متفاوتی که بکار برده، نثر و محتوای و فضای سخن او هيچ تفاوتی با گوهر سخن يک حزب اللهی دوآتشه ندارد.

بی جا نبوده که من هميشه نوشته ام، از آنجايی که تمامی ابزار های «کارگاه انديشه ايرانی» کاربردی مذهبی دارند، هر ماده خامی که بدين کارخانه برده شود، در آنجا به «کالايی مذهبی» تبديل خواهد شد. چون اين انديشه بگونه ی گوهری بيمار است. به سبب همين ناخوشی فرهنگی هم هست که برداشت ايرانی حتا از «عقلی ترين» فلسفه ی زمينی هم، شکل و محتوايی کاملآ «نقلی» و متافيزيکی و مذهبی پيدا می کند. ولو که آن فلسفه در نَفس خود، حتا ضد مذهب ترين فلسفه هم که باشد.

پس همانگونه که بار ها آورده ام، کمونيست های وطنی، تنها و تنها مراجع تقليد و رساله های خود را عوض کرده اند نه اينکه مذهب را رها کرده باشند. با همان ذهنيت کاملآ مذهبی هم هست که آقای شالگونی مثلآ ضد مذهب، بگونه ی ناخودآگاه حتا چرايی«ضد مذهب بودن» خود را هم از قول «مرجع تقليد تازه» خود و از ديدگاه«مذهب جديد» خويش می آورد که:«من به تبعیت از کارل مارکس ...»

و همين «آيه» و «مسئله» آوردن هم روشن ترين دليل اين ادعا است که وی با «مذهب شيعه» يا در سخت ترين حالت هم با«اديان آسمانی» دشمن است نه با«اساس دين و مذهب». چون ايدئولوژی در نَفس خود اصولآ تفاوتی با مذهب ندارد و او از اسلام بريده و به مارکسيسم ايمان آورده است. تمامی تعصبات و ديگر ويژگی های دين پيشين خود را هم به دين تازه منتقل کرده. بدانسان که شوربختانه حتا کمونيست های وطنی که خيلی هم ادعا دارند که گويا آته ايست باشند را هم نمی توان جزو سکولار های ايران بحساب آورد.

آقای افشاری طفلک هم که مثلآ از ديد خود خيلی آگاه و آزادی خواه است، بدون اينکه بداند، با کسانی مخالف است که در اساس، خود وی از جنس همانان است و اصلآ تفاوت ماهوی با ايشان ندارد. يعنی او نيز در ته ذهن خود، شديدآ به «ولايت فقيه» باور دارد. اما به ولايت داشتن فقيهی بر خود که از جنس آيت الله منتظری باشد نه چون خامنه ای.

ورنه يک انسان فرزانه و سکولار متکی بر خرد انسانی خويش، چگونه می تواند به ديدگاههای يک ملای روستايی حتا در مورد موسيقی استناد کند. آنهم با چنان تمجيدی که پنداری آقای منتظری که ابدآ از موسيقی سر در نمی آورد، برای آقای افشاری در رديف بتهون و شوپن و مندليف و اشتراووس و باخ بوده باشد. در آنجا که وی در همان مرثيه نامه می آورد که: «پاره ای از نوآوری های فقهی او از جمله در باب موسیقی بسیار جالب توجه بود که با شجاعت و غنای علمی خاص خودش آنها را عرضه کرده بود...».

اما نکته ی ظريف روان شناختی اينجاست که اين شيفتگی «ناخودآگاه» و «درونی» آقای افشاری به ديدگاه موسيقيايی آقای منتظری از اينجا ناشی نمی شود که وی نداند يک ملای روستايی از نجف آباد اصلآ نمی داند که نت و کليد سُل و رديف و دستگاه و گوشه چيست تا بتواند با «غنای علمی خاص خودش» هم در مورد موسيقی ابراز نظر کند. آقای افشاری از اينروی ديدگاه يک فقيه کاملآ ناآشنا با موسيقی را می ستايد، چون همچنان در درون خود يک انسان «حزب اللهی» و شديدآ هم «فقه باور» است. مراد او هم از «غنای علمی»، غنا در قاذورات فقه شيعی است نه «علم موسيقی» که آقای منتظری اصلآ نمی دانست که به چه معنا و برای چيست.

به بيانی روشن تر، آقای افشاری هم «ناخودآگاه» از ژرفای درون به «ولايت فقيه»، آنهم درست به همان تعبير مريدان خامنه ای که «نماينده الله بر روی زمين» است باور دارد. بدين خاطر هم من شک ندارم که وی نيز چون مريدان خامنه ای که حکم او را «حکم خداوندی» می پندارند، به سختی می ترسد که اگر «بدون فتوای فقيه» به موسيقی گوش کند، مرتکب فعل حرام شده و شب اول قبر بايد به نکير و منکر پاسخگو باشد و بر سر پل صراط هم کسی گريبان اش را بگيرد. و حال خود بيانديشيد که فاصله فکری يک چنين انسانی با سکولاريسم و دموکراسی که «حق قانون گذاری را از خداوند ستانده و به دست خود بشر سپرده»، چند صد سال نوری است.

عبرت اين که، اين آخوند های بی سواد و نادان، در درازای سده ها، آنقدر بر سر مردم ما کوفته و آنان را تحقير کرده اند که بخش بزرگی از ايشان ديگر پذيرفته اند که اين قوم بی سر و پای «عقل کل» بوده و ملا يعنی «ارباب» و صاحب ايرانی. برايند فاجعه بار آن هم، پذيرش «ولايت فقيه» در «انديشه» است. در اثر همان آسيب روحی هم اين گروه، اتکای به خرد خويش را از کف داده و در ضميرناخودآگاه، به عقل و انتخاب خويش باور ندارند. آنهم بخشی حتا از تحصيل کرده ترين ايرانيان که خانم عبادی نگونبخت هم جزو همان قربانيان آخونديسم تاريخی است.

فراموش هم مکنيد که دانشگاه رفتن و تحصيلات عاليه داشتن، «فن آموزی» است که اصولآ ارتباطی به تربيت و رشد شخصيت در افراد ندارد. کما اينکه فرد دوم سازمان القاعده، ايمن الظواهری، يک پزشک متخصص است و خود اسامه بن لادن هم يک مهندس. همچنان که علی اکبر ولايتی و برادران لاريجانی و دکتر مولانا و بسياری ديگر از سربران رژيم روضه خوان ها در بهترين دانشگاههای غربی تحصيل کرده اند. اصلآ اين يک گزاره کاملا غلط در ميان ما ايرانيان است که دکتر و مهندس و استاد دانشگاه بودن همان «آدميت» و «شخصيت داشتن» پنداشته می شود.

جدای از مسئله ژن و توارث که بدون شک بخشی از شخصيت آدمها ناشی از فطرت آنان است، دانشگاه تربيت انسان، پَرقنداق و حتی شکم مادر است نه دانشگاه هاروارد و آکسفورد و کمبريج. دانش پزشکی امروزه اين حقيقت را به اثبات رسانده که هر جنينی از همان دوازدهمين هفته، از راه صدا هايی که از بيرون شکم مادر به گوش اش می رسد، شروع به فراگيری زبان می کند. امری که هم زمان هم به کيستی او فرم و محتوا می بخشد.

بگونه ای که هر موسيقی، فرياد، کشمکش و حتا چگونگی زير و بم آوا ها که به گوش يک جنين می رسند، بعد ها همگی در شکل پذيری شخصيت او نقش بسزايی ايفا می کنند. همچنان که واژگانی که او زياد می شنود و معنی آنها را نمی داند، در ذهن او بايگانی شده و سپس که بزرگ می شود، معنا يافته و بر چگونگی روند تربيت او تأثيرگذار می گردند. البته از آنجا که هيچ پديده ای در جهان مطلق نيست، لاجرم در امر تربيت نيز استثناء هايی وجود دارد، ليکن روند طبيعی شکل گيری کيستی در آدميان همين است که آوردم.

بنابر اين، وقتی فرهنگ ملتی آلوده بوده و انسانها از همان اوان کودکی برای «مريد» بودن و «تقليد» و توسری خوردن تربيت شده باشند، طبيعی است که از کشاورز و دامدار و عمله بنای کاملآ بی سواد آن جامعه گرفته تا حقوقدان و پزشک و مهندس تحصيلکرده در بهترين دانشگاههای غربی آن، همگی در دامن آن فرهنگ، ضعيف النفس و خرافی و محتاج ولی و قيم و بی اراده بار خواهند آمد.

بيجا نيست که خانم حقوقدان برنده جايزه نوبل هم که پيش از آن فتنه، حتا مدتی هم بر مسند قضاوت تکيه زده بود، خود بروشنی اعتراف می کند که «مريد» يک ملای روستايی بود و حتا تا واپسين روز زندگانی آن ملا هم اين خانم دکتر سابقآ قاضی دادگستری، «هرگاه که در می مانده» از «خرمن دانش!» او «توشه بر می‌‌گرفته» و از آن ملا «استفتأء» می کرده است!

همان تربيت و پندار های پسمانده و بی فرهنگی هم اين خانم را که بايد سکولار و متخصص حقوق بشر باشد، وا می دارد که بنويسد يک ملا که تا پايان عمر خود هم همچنان به حد شرعی، جزيه شتر، تازيانه زدن و چشم در آوردن باور داشت، « پدر حقوق بشر » ايران است. مشاهده می کنيد که چگونه حتا دانشگاه رفتن و حقوق خواندن و دکتر شدن هم نمی تواند تربيت و طبيعت کسی که برای يک «آخوندباجی» شدن تربيت شده را عوض کند؟

فرجام تلخ سخن
حاصل اينکه نگارنده وقتی می بينم پاره ای هنوز هم درک نکرده اند که چرا در ايران «انقلاب اسلامی» درگرفت و پيروز شد و چگونه همه ی دار و ندار و سرنوشت اين ملت سی و يک سال است که در دست روضه خوانی با عنوان «ولی فقيه» است، براستی هم خيلی شگفت زده می شوم و هم بسيار افسرده و غمگين. چرا که اين امر، نشانگر اين حقيقت تلخ است که بسياری از هم ميهنان گرامی ما هنوز هم ريشه مشکلات بنيادين و خانمان برباده ما را به درستی نشناخته اند. مشکلاتی که همگی هم ناشی از اين فرهنگ منحط و آلوده و بيمار ما است.

مادام هم که فرهنگ و نظام تربيتی ما از بن و پايه دگرگون نشود، اين مشکلات هم همچنان در جامعه ما بازتوليد خواهند شد. همين فرهنگی که يا سفله و عبد و عبيد تربيت می کند، يا عمله ی ظلم، يا ملا و ملاصفت و يا خودفروش و خائن. از آن بدتر هم اينکه، بر اساس نرم های همين فرهنگ منحط، همگی اين بد تربيت شدگان هم خود را با فرهنگ ترين و پاک ترين مردمان جهان می پندارند!

کار با اهانت به خانم عبادی و آقای افشاری و آقای شالگونی و حتا تريتا پارسی خودفروش و سربران رژيم هم بسامان نخواهد شد. چرا که در نگاهی خردمندانه و مسئولانه حتا آنان که در زندان ها به فرزندان ما تير خلاصی می زنند هم در نهايت قربانيان همين فرهنگ بی فرهنگ پرور و جنايتکار آفرين است. کسی که حاضر است انسانيت، ميهن، شرف و حتا ناموس دختران معصوم هم ميهنان خويش را هم در پيشخوان دکان شيادی و رمالی يک روضه خوان بی سر و پا و شيره ای به حراج بگذارد، موجود سفله و نگونبختی است که بايد به ديده ترحم بدو نگريست نه نفرت و انتقام. چون اگر به فرض هم که شما همگی اين قاتلان را از دَم تيغ بگذرانيد، باز بزودی آدمکش های ديگری جای آنها را خواهند گرفت.

فراموش هم مکنيد که به جز چند ملا و بچه ملای شمع فروش و روضه خوان عراقی، همگی اين وحوش متجاوز و خونخوار هم در ايران به دنيا آمده و در کنار ما هم رشد کرده اند نه در جنگل های آمازون. بدين خاطر بسياری از کسانی که خود را دشمنان اين اوباش می دانند هم در حقيقت خود اصلآ تفاوتی با اين اهرمن بچگان ندارند. از اين روی چه نيک و سازنده می شد اگر هر کدامی از ما پيش از اينکه می خواستيم کار های کثيف اين اراذل را محکوم کنيم، نيم نگاهی هم به منش و رفتار خود می انداختيم تا ببينيم که خود چگونه آدميانی هستيم. نيم نگاهی اما وجدانی و دادگرانه .

ما بايد خود را از چنگال اين توهم ويرانگر تاريخی نجات دهيم که گويا "هر ايرانی يک فرشته و دانشنمد و روشنفکر باشد" به تبع اين «فريب بزرگ» هم خود را رسول هدايت همه جهانيان بپنداريم. هر ايرانی آن اندازه پلشتی در پندار و رفتار و کردار خود دارد که اگر تنها بتواند خويشتن خويش را تربيت کند، براستی بزرگترين خدمت را به خود، مردم، ميهن و حتا جهان خود کرده است.

آخر ملت بزرگ و هوشمند و بافرهنگ و روشنفکر کجا و جمهوری اسلامی و ولايت فقيه و سنگسار و چشم کور کردن کجا! علی رغم همه ی اين گنده گويی پاره ای و مبالغه در مورد مدنيت و فرهنگ ما، حقيقت اين است که نه انقلاب اسلامی در ايران يک رخداد اتفاقی بود، نه استقرار نظامی چون جمهوری اسلامی و نه پيش از سه دهه دوام آوردن چنين نظامی پست و بی فرهنگ که براستی هم آب دهانی به صورت هر ايرانی است و هم اصلآ ننگ بشريت متمدن امروز.

نسلی که حتا برجسته ترين حقوقدان آن هم همچنان ملاباز است، نسلی که سوپر چپ ها و اولترا راست های متلآ خردمند و فرزانه آن يا خائن وطن فروش بودند و يا غرق در ايدئولوژی های ضد آزادی و عاشق انورخوجه و استالين و يا «مريد» علی شريعتی، کجا می توانست ايرانی بهتر از اين ويرانسرای پر از ظلم و جنايت و فقر و بدبختی و گرفتاری را تحويل نسل امروز دهد.

از اينروی نسل بلاکشيده امروز تا می تواند بايد از نسلهای پيش از خود دوری جويد. زيرا که آن متلآ روشنفکران شيک و فکلی که حتا پس از نابودی ايران بدست روضه خوان ها بدنبال انقلاب شکوهمند خودشان هم هنوز به سکولاريسم عملی نرسيده و در هزاره سوم هم همچنان «مقلد» و محتاج تقليد از پير و مراد و شيخ و ملا و درويش خانقاه و ايدئولوگ و استفتاء و فتوا و حکم جهاد ... هستند، جز بدبختی بيشتر، چيز ديگری ندارند که بتوانند به اين ميليون ها قربانی فنا شده خود بدهند. همين. امير سپهر
نوزدهمين روز ماه ژانويه سال دوهزار و ده ميلادی

۱ نظر: